دوباره سلام
سلام عزیزم بالاخره مامانی فرصت کرد دوباره بیاد و این ایام و برات بنویسه .دیگه تو داری بزرگ تر و بزرگ تر میشی هرروز و من فرصت کم میارم که بتونم مطلب برات زیاد بزارم .
خوب این دوران اینجوری سپری شد که بعلت اینکه مهد و تازه شروع کرده بودی و دایم مریض بودی کلا همه ما خیلی نگران حالت بودیم و زیر نظر دکتر دایم انواع و اقسام آزمایشها رابرات انجام می دادیم ولی در این حین هم جاهایی زیادی رفتیم تا بالاخره این زمانو سپری کنیم تا شما بتونی زودتر خوب بشی .
اینکه خاله آتینه 24 تیر ما رو برای کریسمس دعوت کرد به خونه شون د و کلی برامون تدارک دید و چند تا از همکارای بابا علی هم بودند و شب خوبی و سپری کردیم و شما هم اونجا با دختر یکی از همکاران پدر بازی کردی.
بعدش خاله بهاره 25 ام تیر ما رو خونشون دعوت کرد و شما با دوستانت دوباره کلی بازی کردی در حین اینکه مریض بودی .
و اینم تدارکاتی که برای اون روز دیده بود .
و تولد بابا جونو تو خونشون یه جشن کوچیک گرفتیم .
بعدش بعلت سرما سرامیکهای خونه ترک خوردن و ما مجبور به نقاشی و بنایی شدیم 10 روزی شما خونه مامان و بابا بزرگا بودی و مهد نمیرفتی ولی برات بهترم شد که حال و روزت بهتر شد دوران سختی بود ولی با هر سختی که داشت خونمون قشنگ شده بود و تو کلی ذوق کردی که مدل خونه تغییر کرده بود و ماجرای شکستن سرامیک ها را هم برای همه تعریف میکردی .
بعدش روز تولد شما یه جشن کوچیک با تم هلو کیتی برگزار کردیم با مامان و بابا بزرگها و عمه و عمو صابر و خاله نوشین و نویدم به جمع ما پیوستند و همینطور مامان جون و مامان پری و دایی حسین .
و اینم یه پلاکارتی بود که برات خاطره نوشتند :
و بالاخره سال 94 به پایان رسید .