مانلیمانلی، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 28 روز سن داره

مانلی کوچک ما

اولین دندون مانلی

سلام عسلم امروز بالاخره بعد از مدتی تونستم بیام برات بنویسم که طی این مدت چه خبرایی گذشته ، الانم که اومدم تو الان خوابیدی و من هم دارم برای شام کوکوی سیب زمینی درست میکنم و این مطلبم برات مینویسم. مامانی تو این مدت شما بالاخره در تاریخ 24/10/91 اولین دندونت دراومد که مبارکت باشه ولی وایییییییییییییییییی مامانی شب قبلش ، هم تو روز مامانی رو خیلی اذیت کردی و هم شبش ( همش بهونه می گیرفتی ) خوب درد داره می دونم عزیزیم ولی ما که نمی دونستیم که برای دندونت ولی فرداش که اوندم بهت آب بدم لیوان که تق صدا داد خیلی خوشحال شدم و خستگی دیروز به طور کلی از دلم دروامد و مامانی شما هم زحمت کشید برات آش دندونی پخت و ما هم همگی رفتیم خونه بابا جون حسن و ...
2 بهمن 1391

شب یلدا و چند شب بعدش

سلام عسلم . امروز بالاخره بعد از چند روز از نبود اینترنت اومدم برات مطالب این چند وقت گذشته را بنویسم . مامان جون عزیزم امسال تو اولین سالی بود که شب یلدا (البته بغیر از پارسال که تو شکم مامانی بودی )پیش ما بودی و ما امسال شب یلدا رفتیم خونه ی بابا جونی شما عمه اینا هم اونجا بودن و کلی گفتیم و خندیدیم و تو با همه بازی کردی ، مانلی تو خیلی اون روز دختر خوبی بدی چونکه قبلش در طول روز کلی خوب خوابیدی و سرحال بودی  به قول عمت عشق کردی و  ما هم اون تو رو حسابی خوشگل کردیم و رفتیم و کلی هم ازت عکس گرفتیم و عکسای دسته جمعی هم زیاد انداختیم . مانلی فردای اون روز من و شما و مامانی و بابایی رفتیم امامزاده عبداله سرخاک بابای...
6 دی 1391

غیبت طولانی بهمراه خبرهای جدید

دختر قشنگم سلام ، امروز اومدم کلی بهت بگم که چرا این مدت غیبت داشتم و نتونستم بیام برات چیزی بنویسم  مانلی عزیزم طی این مدت من درگیر خانه ی  عمه مرضیه بودم چون بعد 2 ماه از عروسی عمه خونشونو تحویل گرفت و داشتیم جهیزیه عمه را میبردیم و خونشونو تمیز میکریم اینم عکسش ولی دخترم تو تو این مدت یک دو الی سه روزی سرما خوردی و کمی حال ندار بودی منم خیلی برات ناراحت بودم  که چرا مواظبت کافی از تو نکردم و منم کلی لباس تنت کردم که عرق کنی و زودی خوب بشی ، خدارا شکر زودی حالت خوب شد و بعدشم کلی مامانیو خوشحال کردی که بتونه با انرژی به کارای عمه برسه بعدشم مامانی یک روز خاله بهاره و روژینا روهم دعوت کرد بیان خونمون و تو با رو...
24 آذر 1391

عشق مادر

سلام عزیزم . میدونم که خیلی وقته که نتونستم بیام برات چیزی بنویسم ،آخه مامانی خیلی سرش شلوغه مشغوله کارای عمه مرضیه هست چون که عمه هم پاهاش شکسته و نمی تونه به کاراش برسه مامانی بهش کمک میکنه دخلم . انشاله سرم که کمی خلوت شد میام حسابی کلی برات چیزای قشنگ می نویسم فدات مامانی .
9 آذر 1391

خرگوشک مامانی

دخترکم ، شعر عروسک قشنگ من ... را داشتم برات میخونمدم و حاضر می شدیم که بریم خونه مامان مهوش . مانلی مامان جان توعاشق این آهنگی و هر وقت برات میخونم به مامانی لبخند می زنی ، نمی دونی این لبخندت چقدر بهم انرژی میده و کلی خستگی روز را از تنم درد میاره . عزیزم بازم میگم هروقت می بینمت کلی انرژی میگیرم و خوشحالم که تو این چنین فرشته ای را خدا به من داده ، انشالله همیشه سالم و سلامت باشی قندکم .   ...
27 آبان 1391

اولین مطلب برای قند عسلم

دخترکم تبریک میگم بهت مادری ، برای اینکه تصمیمی گرقتیم من و پدرت که از این ماه برای تو یک وبلاگ درست کنیم و اینم وبلاگ تو هستش، امیدوارم وقتی که بزرگ شدی و تصمیم به خواندنش بکنی کلی ازاین نوشته ها لذت ببری . امروز مانلی دخترم ، پنجمین سالگرد ازدواج من و پدرت هستش و  وارد ششمین سال شدیم ، در ضمن سالگرد ازدواح حضرت علی و فاطمه هم هست  که  نتیجه این ازدواج داشتن دخترکی که تو باشی هست من و بابات کلی به این ازدواج می بالیم که دخترگلی مثل تو رو خدا به ما هدیه داد . عزیزم با وجود اینکه امروز کمی سرماخورده ای و بی تابی ولی من ثانیه به ثانیه خدا را شکر میکنم که در کنارم هستی و تمام روزم را با تو سپری میکنم . راستی مانلی عزیزم دی...
27 آبان 1391

بالاخره دخترکم کمی سینه خیز رفت :)

دخترکم یادم رفته بودبرات بگم که : وقتی شمال بودیم ماه گذشته تو تونستی آب پرتقالتو با نی بخوری ازت فیلم گرفتیم ولی اینجا نمی تونم برات بزارم بعداً توفایل عکاست که نگاه کنی میبینی که چقدر خوشت اومده بود . و اما بالاخره مامانی تو روز اول نه ماهگیت کمی تلاش کردی که سینه خیز بری ولی امروز که 8 روز از نه ماهگیت میگذره تو کاملاً سینه خیر میری البته در حد 5 دقیقه اونم برای گرفتن پستانکت ولی برای عروسکات خیلی تلاشی نمیکنی که سینه خیز بری ولی بازم خیلی خوشحالکم چونکه مامان راشا اصلاً سینه خیزم نمی رفته نشسته و یهو هم بلند شده ایستاده و من کلی خوشحالم قند عسلم و به اینم امیدوارم که بالاخره در آینده برای خودت کسی خواهی شد . مامانی خیلی دوس...
24 آبان 1391

نه ماهگیت مبارک

مانلی دخترم امشب نه ماهه شدی و تو امروز من و باباتو متعجب کردی چونکه گفتی بابا.... من اشک تو چشام جمع شد وقتی 2 الی 3 بار این کلمه را تکرار کردی و من هم بلافاصله به بابا زنگ زدم و تبریک بهش گفتم از اینکه نام او را به زبان گفتی . قربون اون صدات بشه مامان ، تو نشستن پشت پیانو را هم خیلی دوست داری و کلی ذوق می کنی منم ازت عکس گرفتم . مانلی اینو بدون که من و بابا خیلی دوست داریم .     ...
16 آبان 1391