مانلیمانلی، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 11 روز سن داره

مانلی کوچک ما

روز اول مهد و چند روز بعدش

سلام دخترکم شما روز 6 آبان 92 به مهد سرزمین فرشته ها رفتی البته اینو بگم که من اون روز رو مرخصی گرفتم بعد که شما ساعت 7.30 از خواب بیدار شدی و صبحانه خوردیم و لباس پوشیدیم و با هم رفتیم به سوی مهد و من تو راه مهد کلی با تو صحبت کردم مهد چه جوریه و شما یه خاله سحر داری میاد  پیشت باهاش هستی و با نی نی های دیگه بازی میکنی و شما تا رسیدی رفتی با خاله سحر بالا و بعدش من پایین تا 12 نشستم ناهارتم خوردی و آوردنت پایین که برای روز اول برات کافیه که به محیط عادت کنی . بعدش ما اون روز رفتیم خونه خاله آزاده پیش خاله و آوا و خاله گلاره و باران هم اومدن پیشمون و شما 3 تایی خونه خاله آزاه رو کلی بهم ریختید و  باهم بازی میکردید . آوا خیلی ...
8 آبان 1392

اومدم باز اومدم :))

سلام دخترم خیلی وقته که نرسیدم بیام برات مطالب جدیدی بنویسم از اونجایی که مامان دیگه میاد سرکار عصر هم که میرسه خونه کلی باید به کارای خونه برسه بعدشم شام و خوابیدن دوباره صبح سرکار اومدن ، اول باید بگم که تو دیگه داری بزرگ میشه و مثل طوطی هرچی بهت میگیم داری تکرار میکنی و قشنگ صحبت میکنی . عزیزم خیلی خوشحالم از وجودت در کنار خودم ، میخوام برات داستانی تعریف کنم یه شبی تقریباً 1 ماه پیش من و تو  داشتیم میرفتیم که باهم تو اتاق بخوابیم دم اتاق یه سوسک دیدیم و بابا را صداکردیم بیاد بکشه و باباعلی دمپایی منو برداشت و سوسک رو کشت منم شما رو بغل کرده بودم و چشمم به سوسک بود که مبادا بابا گمش کنه و شما این صحنه رو دیدی و یک ساعت گریه میک...
5 آبان 1392

اولین روز کاری دخترم

 سلام سلام صدتا سلام مانلی مامان مجبور شد 5 شنبه 6 مهر بیاد دفتر کمی به کاراش برسه و از اونجایی هم که مامان مهوش وقت نداشت که مثل روزهای دیگه مواظب شما باشه تا من برم سرکار ، من شما رو اوردم پیش خودم دفتر ( محل کار مامان) و کلی تو برای خودت بازی کردی، تاتی تاتی کردی ، با ماشینت قان قان بیب بیب کردی ، تا خسته شدی . مامانی فکر میکرد نتونه شما را نگه داره ولی تو خیلی با مامان همکاری کردی و حتی موقعی که مامان پشت میز کارش بود تو نشستی تو بغلش نقاشی کشیدی و مامان به کاراش رسید . خلاصه اون روز تو خیلی دختر خوبی بودی و یک روز کاری رو سپری کردی . راستی بابا علی میگفت رزومه کاریت در آینده باارزشتره چون کارتو از 1.5 سالگی شروع کردی. دوس...
7 مهر 1392

پیشرفت های دخترم

سلام سلام صد تا سلام امروز میخوام دخترکم از تغییراتی که طی این مدت داشتی برات بنویشم . تو این یک ماه اخیر تو دیگه کاملاً از غذای سفره اونم کنار مامان و بابا میخوری و تا قاشقتو بهت ندم شروع نمی کنی ولی بعدش کلی تو بشقاب مامانی با غذا بازی می کنی و خودت غذا میخوری تا سیر بشی. دیگه اینکه قشنگ بله و نه  میگی اگه چیزی را بخواهی و حتی زمانی هم که دنبال پستونکت هستی می گی می می . بعدشم تا عروسکتو بغل نکنی و یا اینکه پیشت نباشه نمی خوابی تا توی صندلی ماشین نمی شینی اینجوری بگم که از خودت جداش نمی کنی و حتی اگه دکمه پشتشو بزنم که صداش در بیاد گریه بکنه ناراحت می شی و باهاش گریه میکنی. زمانیکه عصر میریم خونه تا صدای زنگ درو که بابات میر...
24 شهريور 1392

مانلی اسم خودش را گفت

سلام دخترکم امروز مامانی بعد از 2 سال بودن در خانه دوباره شاغل شده و الانم داره از پشت میز کارش برات این مطلب رو می نویسه . من خیلی خوشحالم از اینکه تو با مامانی همکاری میکنی و پیش مامان مهوش میمونی تا مامانی بتونه بیاد سرکار و دویاره کارشو ادامه بده . دخترم امروز 23 مرداد وقتی از خواب بیدار شدی مامان راشا را سوپرایز کردی و تنونستی اسم خودتو صدا بزنی (البته دست مامان مهوش درد نکنه که باهات تمرین کرده دیروز و تو امروز جوابگوش بودی) و وقتی من به تو میگم اسمت چیه میگی مانی نی :)) و من کلی ذوق میکنم . فدات بشم که اینقدر خوبی و من با تو لذت می برم . پس تا بعد بوسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس
23 مرداد 1392

سلام سلام صد تا سلام

سلام مامانی بالاخره بعد از یک مدت غیبت طولانی وقت کردم بیام مطلب جدبدی برات بنویسم . دخترکم از بعد تعطیلات عید دیگه مامانی خیلی سرش شلوغتر شد و نرسید بیاد برات چیزی بنویسه که برات الان همشونو میگم : 1- بعد از تعطلایت چند تا از دوستای بابایی خونه ی ما دعوت بودند که یکشون یه پسر داشت (امیر محمد پسر بهروز ضیایی) و فرداشم خاله الهام و خاله موناو مرجان و کیانا(دختر خاله الهام)ابودند که تو کلی با اونها  اون 2 روز بازی کردی و من و بابا متوجه شدیم که تو خیلی روابط اجتماعی قوی ای داری. 2- بعدشم تولد بابا علی بود که با هم رفتیم شرکتش سوپرایزش کردیم و براش ادکلن خریدیم و کلی خوشحالش کردیم . 3- روز 4  اردبیهشت ماه شما راه افتادی و کل...
15 تير 1392

سال نو مبارک

سلام سلام بعد از کلی تعطیلات بالاخره من دوباره اومدم تا برای دخملکم چیزی بنویسم عزیزم مامانی امسال طی تعطیلات ما خیلی نتونستیم جاهای زیادی بریم چونکه تو بعلت دندون درآوردن  پاهات کلی سوخته بود و قبل از تعطیلات یعنی دو روز مونده به عید مجبور شدیم ببریمت دکتر و ویزیت بشی و از ترس بدتر شدن پاهات دکتر بهمون گفته بود مثل قدیما کهنه لاستیکیت کنیم و ما هم محدودیت برای این کار در هر جایی داشتیم و خیلی نمی تونستیم بریم جایی و عید دیدینی کنیم ولی با این وجود دو تا پارک بردیمت و تو کلی با گلها عکس انداختی و پیاده روی کردی چونکه برات کفش سوت دار خریدیم و تو کلی ذوق کردی و دیگه دوست داشتی همش با کفشات راه بری و قدم بزنی ،عید دیدنی هم خونه ی اقوا...
18 فروردين 1392